پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

اخر بهار و شروع تابستان ما با دخترک

1392/4/14 17:32
نویسنده : Nasi&M
498 بازدید
اشتراک گذاری

چيزي ديگه نمونده، يك ماه ديگه پسركمون مياد تو بغلمون.خیال باطل اين اواخرديگه داره سخت ميشه. مشكل خواب و تحرك و ناراحتي معده كه روز به روز شديدتر ميشه. ولي با وجود دختر شيرين و نازنيني مثل پرنيان و باباجونش تحمل سختيا رو برام راحت تر ميكنه. اين اخريا پسرك اخر شبا بازيگوشي ( به قول پرنيان بازي اووشي) ميكنه و تا دير وقت نميذاره بخوابم و گاهي بايد يك ساعت صبر كنم تا اروم شه و منم بخوابم. گاهي هم نصف شبا از خواب بيدارم ميكنه.خمیازه

ديروز رفتيم سونوگرافي و بعد يك ساعت نوبتمون شد و تو اين مدت پرنيان خانم كلّي برامون شيرين زبوني كرد و به بهانه ي اب خوردن ميرفتيم كه ببينه اتاقه دكتر چه خبره و هي به من ميگفت :(مامانی برو رو تخت اون اتاقه بخواب.)  یا که ميگفت: (نوبتمون شده بیا بریم تو.)

 تا اينكه نوبتمون شد و با اينكه همراه اجازه نداره بياد تو اتاق ولي پرنيان بعد دو سه دقيقه اومد تو و داداش كوچولوشو ديد. اونم كه دستش رو صورتش بود وقتي پرنيان اومد تو دستش و از صورتش برداشت. تازه يه خنده ي خوشگلم تحويلمون داد. وزن پسري ٢٦٦٨ گرم بود.

 اين هم لبخند يك فرشته هنوز كاملاً زميني نشده......ماچقلب

 

قسمتي از مكالمه ي پرنيان و دكتر....

دكتر :  پرنيان با داداش كوچولوت حرف ميزني؟ سوال

پرنيان : نه، امّا اون حرف نميزنه. ( دختركم به جاي چون كه يا براي اينكه ميگه اما، بارها گفتم چي بايد بگه ولي بازم ميگه امّا )

دكتر : اون حرف نميزنه ولي صدات رو ميشنوه.

پرنيان : اخه مامانم ميگه دلم دلم.  ( بيشتر وقتا پرنيان ورو بر منه و داره ورجه وورجه ميكنه و من هم بايد مواظب باشم كه يه وقت روم نيُفته .گاهي كه بالا پايين ميپره و نزديكه كه بيُفته روم ميگم پرنيان مواظب باش رو دلم نيُفتي.)

بعدِ تموم شدن سونوگرافي بازم دكتر براش يه نقاشي از پرنيان و داداش كوچولوش كشيد كه تا وسطاي راه برگشت به خونه دستش بود.  

 همه ي نگرانيم اينه كه با به دنيا اومدن پسركمون رفتاري نكنيم يا حرفي نزنيم كه دخترك مثل گلمون احساس كنه كه يكي اومده جاشو بگيره، يكي اومده تا محبت و اغوش گرم و چيزايي كه تا امروز فقط مال اون بوده ازش بگيره. بعد به دنيا اومدن پسركم ميخوام يه دل سير پرنيانم و بغل كنم و به خودم بچسبونمش تا تلافي اين مدتي كه نتونستم محكم بغلش كنم در بياد.بغل كاش بتونم نشونش بدم كه هيچ چيز و هيچ كس نميتونه جاشو برامون بگيره ، با وجود پرنيان من حس قشنگ مادر بودن و عشق به يه موجود كوچولو كه وجودش پر شگفتي هست و تجربه كردم.

 وقتي براي بار دوم باردار شدم بعضي ها واقعاً خوشحال شدن ولي بعضي ها كه منو ميديدن ميگفتن " وااي چه حوصله اي داري؟؟!!"  يا اينكه " سختت نيست با يه بچه ي سه ساله؟؟!!". يا اينكه اگه موج منفي نميدادن ميگفتن " ديگه به فكر سوّمي ديگه نباشياااا"

 با اينكه از طرز حرف زدن بعضي ها ناراحت ميشدمقهر ولي بعد ميديدم واقعاً اينكه اونا چي فكر ميكنن برام مهم نيست. مهم اين بود كه ما با هم بهترين تصميم و برنامه رو براي زندگيمون انتخاب كرده بوديم. و از ته دل دلمون ميخواست كه پرنيان و پسرك مون رو داشته باشيم. يعني از وقتي كه تصميم گرفتيم خانواده ي دو نفريمون رو بزرگتر كنيم ميدونستيم كه قراره اين خانواده چهار نفري باشه.

كاش ماها ياد بگيريم كه هر كس مختاره براي زندگيش خودش تصميم بگيره و تصميمات زندگي ديگران ارتباطي به ما نداره و چه خوبه به جاي اينكه فكرمون به زندگي ديگرون باشه به فكر زندگي خودمون و رفتار خودمون باشيم. نه كه كسي رو بگم خودم و ميگم. 

 اصلاً من خودم خانواده ي شلوغ رو بيشتر دوست دارم و دور هم بودن برام مهمه. مثلاً وقتي ميريم خونه ي پدريم دلم ميخواد همه دور هم باشيم و يكي سرگرم موبايل و يكي سرگرم تلويزيون و يكي هم سرگرم  كامپيوتر نباشه و فقط از كنار همديگه بودن لذت ببريم.

 محبت كردن , احترام به همديگه واينكه تو هر شرايطي همديگرو داشتن چيزيه كه دلم ميخواد بچه هام خوب ياد بگيرن و تو هر شرايطي حامي هم باشن و در نبودن من و باباجونشون همديگرو داشته باشن تا هميشه. اينكه تو همه ي شرايط از با هم بودن و همديگرو داشتن لذت ببرن و قدر هم رو بدونن.

خدارو شكر كه پرنيان مون رو داريم ، خدا رو شكر كه پسركمون رو داريم ، خدا رو شكر كه بابا جونشون كنارمونه وخدا رو شكر كه همهگي سلامتيم. 

 

راستی اواخر اردیبهشت بابا جون پرنیان براش دوتا جوجه ی خوشگل خرید. که الان بزرگ شدن و چون نگهداریشون تو خونه مون سخت شده بود تو حیاط خونه ی ددی اینا یه گوشه ای از باغچه براشون خونه درست کردیم تا اونجا بمونن و زحمت نگهداریش به گردن سمی و مامی اینا افتاده. اولا پرنیان ازشون میترسید و دست نمیزد بهشون و وقتی از جاشون در می اوردمشون و اونا دنبال پرنیان میکردن میترسید و فرار میکرد ولی بعدش دیگه نمیترسید و هر وقت میپریدن و می اومدن لبه ی جعبه میشستن میگرفتشونو مینداختنشون تو جعبه.

 

 اوايل خرداد هم رفتيم شمال كه سه هفته مونديم، اولاش هوا خيلي خوب بود و ابري و بهاري بود ولي از هفته ي دوم گرم شد و مناسب براي اببازي بچه ها براي همين استخر بزرگه ي پرنيان و اماده كرديم و هر وقت كه ابري نبود بچه ها ميرفتن اببازي. پرنيان كه عااااشق اببازيه و روزايي كه ابر بود و باد ميومد و نميشد كه مايو يا به قول گل دخترم مايه بپوشن و برن تو اب همش دم استخر اببازي ميكرد و خودشو خيس ميكرد تا اخر من بهش اجازه ميدادم كه بره تو اب راه بره و اببازي كنه اونم ميرفت تو استخر و با يه ظرف اسباب بازي شروع ميكرد به خالي كردن اب تو استخر.

 وقتي هم كه ميرفتيم ساحل بساطي داشتيم با اين دخترك حسسسسسساسمون. پرنيان اصلاً دوست نداره يك دوونه ماسه به پاش بچسبه براي همين وقتي ميرفتيم ساحل تا لب اب كه ماسه ها خيسن بابا جونش بغلش ميكرد تا شن تو كفش يا دمپاييش نره وگرنه يا گريه ميكرد يا همش در حال تميز كردن كفشش بود. فقط يه روز كه با دايي رضا اينا رفتيم ساحل وقتي ديد همه كفشامون رو دراورديم و كنار اب رو ماسه ها راه ميريم بعد كلّي گريه و زاري اخر رضايت داد تا پاشو رو ماسه هاي خيس بزاره و به قولي پايي به اب بزنه.  خيلي دلم ميخواست با پاي برهنه رو ماسه هاي خيس راه بره چون يه جورايي فكر ميكنم يه جور ماساژ يا خستگي در كردن و در اصل تبادل انرژي بين بدن و طبيعته، با اينكه اون روز پرنيان پا برهنه تو ساحل راه رفت اما دفعه ي بعدش كه رفتيم ساحل باز هم همون برنامه بود . ولي ماسه بازي رو خيلي دوست داشت.

خلاصه كه شمال به ما خيلي خوش گذشت و اگه امكانش بود بيشتر ميمونديم. البته خیلی به مامی زحمت دادیم و خسته ش کردیم .پرنيان موقع برگشتن با چنان غمي گريه ميكرد و به مامي ميگفت ما داريم ميريم و ديگه اينجا نميايم و گولّه گولّه اشك ميريخت.گریه ايشاالله دفعه ي بعد با پسرکمون ميريم.

چند روز پيش چند تا كتاب خوب براي پرنيان سفارش دادم و اوردن كه از بين اونا كتاب " به كبوتر اجازه نده اتوبوس براند"  رو خيلي دوست داره و هر وقت بهش ميگم برو يه كتاب بيار تا برات بخونم اولين انتخابش اونه. فكر ميكنم بيشتر به خاطر اينكه خودش هم تو خوندن اين كتاب همكاري ميكنه بيشتر از باقي كتابا دوستش داره. اين كتاب هدفش اموزش نه گفتن به بچه هاست كه به نظرم يكي از مهمترين چيزاييه كه اگه بچه ها خوب ياد بگيرن از خيلي از اسيب هايي كه بعدها ممكنه از دوستاي به قولي ناباب ببينن دور ميمونن. خدا رو شكر كه پرنيان به كتاب علاقه مند شده و دارم همه ي سعيم رو مي كنم كه به جاي وقت گذروندن جلوي تلويزيون و ديدن برنامه هايي كه بيشتر بداموزي داره تا اموزش مثبت با كتاب و وسايل اموزشي سرگرم بشه. نميخوام دخترم نابغه باشه و مثلاً زودتر از موعد چيزايي رو ياد بگيره، ولي دوست دارم از چيزاي بيخود و غير مفيد دور باشه و مثل همه ي پدر مادرا بهترين رو واسه دختركمون ميخوام.

 

الان كه اين پست رو دارم مينويسم پرنيان با باباش رفتن سرزمين عجائب . قربون دختركم برم كه هم دلش ميخواست بره هم دوست داشت پيش من باشه و به من ميگفت تو هم بيا و وقتي بهش گفتم كه من نميتونم بيام و با بابا بايد بره بهم ميگفت :( زود ميام تا با هم كارت بازي كنيم و كتاب بخونيم)  ماچقلب

 

دخترکم خیلی دوستت دارم . هر روز از روز قبل دوست داشتنی تر میشی و حرفا و کارات شیرین تر میشه . وجودت گرمای خونه مونه .

 

 

بعضی روزا عکسای روزنامه ها و مجله ها رو قیچی میکنم و میدم تا پرنیان توی دفتر نقاشیش بچسبونه و یه جورایی کاردستی درست میکنه. چسبوندن تیکه های کاغذو خیلی دوست داره.

 

اینم جوجه هامون البته الان خیلی بزرگتر شدن...

شمال به روایت تصویر:

پرنیان و اببازی تو استخر

 

اينجا هم دختركم پاهاشو ماسه اي كرده و با خيال راحت تو ماسه ها دنبال صدف ميگرده..

شمال كه بوديم به پرنيان قول دادم كه براش ابرنگ بخرم و وقتي بهش دادم انقدر خوشحال شد كه شب با ابرنگش خوابيد. قربونت برم فرشته ي كوچولوي منماچقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

هدیه
15 تیر 92 0:38
چقدر عکس سونوگرافیت قشنگه...
عکسای پرنیان خانوم هم دیگه جای خود داره


مرسي هديه جان... ايشاالله عكس سونوگرافي ني نيت رو بزاري و ما ببينيم و لذت ببريم . بووس
ارکیده(افسانه)
16 تیر 92 14:44
ناسی جون...انقدر قشنگ و مادرانه مینویسی که من همیشه از خوندن وبلاگت لذت میبرم و کتملا حس مادرانه ت رو درک میکنم.
ماشالله پسر گلت چه خوشگل میخندهدیگه چیزی نمونده تا به سلامتی بیاد بغلت
پرنیان هم که مثل همیشه شیرین و دوست داشتنی و باهوش



قربونت برم افسانه جان، مرسي كه هميشه به وبلاگمون سر ميزني... واقعاً كه زيباترين حس تو دنيا حس مادر بودنه .. خدا دخترك گلت رو سالم و سلامت بده بغلت. بووس
منير
31 تیر 92 12:01
الهي پسري به سلامتي زود تر دنيا بياد و جمع گرم خانواده شما گرم تر از اين بشه


ممنونم عزيزم. ايشاالله پسرك تو هم به سلامت بياد بغلت
مامانی درسا
6 شهریور 92 1:45
وجود زیبایت وارد به دنـــیا میشود
هدیه سالروزش این آوا میشود
عاشقی چون من بی پروا میشود
در شعر تولد غرق رویا میشود
اینگونه سالی دگر ازعمـــــر تو آغـــاز میشود
تولدت مبارکـــــ

.

ماماني درسا ممنونم كه به ما سر زدي.
مریم مامان رادین
6 شهریور 92 7:32
عزیزم چقدر ذوق کردم از دیدن عکسهاش و خوندن کارهاش، ایشالا خدا دختر و پسر گلت رو برات حفظ کنه، یه عالمه انرژی هم به تو مامان نمونه بده، از صمیم قلب ارزو می کنم در اولین فرصت ببینمتون


ممنونم مريم جان. تو نمونه بودن كه در مقابلت من حرفي واسه گفتن ندارم.
مواظب خودت و گل پسرات باش.. بووس
مامان مصی
6 شهریور 92 15:41
سلام خوشبحال شما که قراره یکی به جمع خانوادتون اضافه بشه و خدا رو هم شکر گزار باش چون از هر دو میوه زندگی شما رو لایق دانست.
تولد پرنیان جون هم مبارک

اگه دوست داشتی یه سری هم به ما بزن نظرهم یادت نره


مامان مصي جان ممنون. حتماً به شما سر ميزنم