پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

دختر(١٤/٥/٩٥)

چه احساس قشنگي است براي يك مادر كه روز دختر به خود مي بالد از داشتنش ...دختر كه داشته باشي پر از لذت ميشوي هنگام شانه كردن موهاي ظريفش ... غرق در در شوق مي شوي وقتي بعد از ظهر گرم تابستان گوشواره هاي ميوه اي گيلاس هاي بهم چسبيده را به گوشش مي اندازي و تا انتهاي  شادي ميخندي و ميخندد...تاجي از ياس سفيد حلقه شده را روي  سرش ميگذاري و به عروسك زيبايت افتخار ميكني..... دختر كه داشته باشي بغض ميكني وقتي ميبيني چادر نمازش را به سر كرده و دستانش رو به آسمان است و براي عزيزانش دعا ميكند و ميان بغض لبخند ميزني وقتي ميفهمي كه همه سو قبله اوست و خدا را همه جا حاضر ميداند ، چه سجاده اش سوي ديگر از قبله است !.... دختر كه داشته باشي گاهي دلت مي...
14 مرداد 1395

روزهاي بدون پوشك

دو سه روزيه كه تصميم گرفتيم تا دختركمون رو از پوشك بگيريم, فرشاي خونه رو(براي اطمينان) جمع كرديم و تند و تند عزيز دل رو ميبريم سرويس بهداشتي. البته من اولش مخالف بودم و دلم ميخواست يه موقعي باشه كه وقتم ازادتر باشه تا بيشتر حواسم به پرنيان باشه,ولي بابا جون خييلي كمك كرد و يه جورايي وقتايي كه خونه بود فقط اون هواسش بود و در اين بين سمي جون هم كه خونه ي ما بود  كمك ميكرد. حالا تو اين شرايط جمعه و شنبه مهموني دعوت شديم و رفتيم, يكيش خونه بابايي و اون يكي مهموني افطاري عموي من(محمد عمو) و من همش تو راه رفت و امد سرويس بودم , نه كه اعتراض كنم اتفاقا" حالا كه به قول معروف پروژه رو شروع كرديم دلم نميخواد با تنبلي و كوتاهي هم خودم و هم دخترك...
9 مرداد 1391

پرنيان در بيست و دو ماهگيش

دو روز پيش يعني يك شنبه,بابايي و ماماني با دايي اومدن خونمون و شما كلي با بابايي بازي كردي و كلي كيف كردي و اخر , شب بعد از يه حموم خوب تقريبا" بيهوش شدي. اخه بابايي هر وقت مياد كلي باهات بازي ميكنه. اون شب چندتا كار بامزه هم كردي كه هممون غش كرده بوديم از خنده. مثلا"يه قيف برداشته بودي و توش اب مي ريختي و سعي ميكردي از زيرش اب بخوري, ولي وقتي خم ميشدي قيف كج ميشد و ابي ازش بيرون نميومد. منم سريع دوربين و برداشتم و ازت فيلم گرفتم. ولي اخرش ديگه ياد گرفتي چطوري اب بخوري. دختركم چند شبه خوب نمي خوابي, اخه يه دندون اسياي ديگه داري درمياري. ديروز كه ديدم ياندازه ي يه سر سوزن دندونت از لثه بيرون زده بود. واسه همينم بود يه مدت لباسا و گا...
27 تير 1391

من ، بابا و دختر مثل ماهمون پرنيان(دلنوشته)

دختركم زنده ام به عشق تو                          نفس ميكشم به هواي تو  ميخندم به خنده ي تو    ميگريم به گريه ي تو                               و هستم به وجود تو ميدونم كه يه وقتايي كم حوصله و اخمو ميشم، ولي عشق مامان بدون كه توي دنياي من و بابا هيچ چيز به زيبايي و دوست داشتني تر از تو نيست. گاهي روزمرگى و سختي هاي زندگي خلقمو تنگ ميكنه و باعث ميشه واسه لحظه اي نبينم كه چه گوهري جلوي چشمامه و از دنيا شكايت ميكنم ،اما بعد يك دفعه به خودم ميام و ميبينم كه يه دختر ناز با چشماي معصومش و دستاي كوچولوش جلوم وايساده و همه ي دنياشو تو وجود من خلاصه كرده و اغوشم امنترين جاي دنياس براش (مثل شبايي كه انگار خواب بد ميبيني و وقتي تو بغلم م...
22 تير 1391

پرنيان خانه دار

دختركم با اجازت ميخوام يه كم از كارايي كه تو خونه انجام ميدي بگم. از اينجا شروع ميكنم كه هيچ چيزي نميتونه سد راهت براي رسيدن به وسيله اي كه ميخواي بشه و ديگه واسه خواسته هات به ما اتكاء نميكني و خودت دست به كار ميشي. مثلاً براي برداشتن موبايل بابا كه پشت قاب عكس رو ميز ضبط ميذاره ، ميز باند رو ميدي عقب و از اون پشت دستت بهش ميرسه( تازگي هام به موبايل ميگي " بل" ) ديگه اينكه وقتي مامان تو اشپزخونه هست شما هم كنار من هستي . البته روي سطل اشغال. امان از دست اين دختر با هوش كه هر جا دستش نميرسه يا ميخواد هم قد مامان بشه سطل اشغال و حول ميده و ميره روش مي ايسته. خدا نكنه كه سرت جايي گرم نباشه و من و جلوي ظرفشويي ببيني، اون وقته كه...
15 تير 1391

دخترك با ادبم

دخترك نازم ياد گرفته وقتي صداش ميكنم يا وقتي چيزي ازش مي پرسم و جوابش مثبته ميگه: بله وقتي بابا از بيرون مياد به استقبالش ميره ولي وقتي بابا ميخواد بره بيرون بايد يه جورايي جاي ديگه سرشو گرم كنم كه متوجه رفتن بابا نشه,اخه دختركم عاشق بيرون رفتنه. الانم با بابا رفته خريد براي همينم من فرصت كردم بنويسم. (گلم سعي كن هميشه از اخلاق و رفتار درست الگو برداري كني و اجازه بده رفتار و كردارت ازت تعريف كنه. به قول معروف:مشك ان است كه خود ببويد نه انكه عطار بگويد.)      *خيلي دوستت دارم نفسم* اينم يكي از عكسات كنار درياي خزر كه تو تعطيلات خرداد رفته بوديم و كلي با تبسم(دختر عمو) بازي كردي و مامان و مي مي رو يادت رفته بود...
4 تير 1391

دردسرهاى گوشواره دار شدن

امروز جمعه ٢٦ خرداد بود و يكى از روزاي سخت براى من چون گوشواره طبى گوش پرنيان افتاد و مجبور شديم ببريم پيش دكتر كشيك مطب كه اونم اشتباه سوراخ كرد و شب مجبور شديم ببريم و دوباره سوراخ كنيم و با هر بار زخمي شدن گوش پرنيانم و گريش انگار به بدن من اسيب ميزنن. واقعاً كه سخته ببينى دختركت از درد اه بكشه و گوله گوله اشك بريزه. واقعاً چرا بايد ادما توى انجام دادن وظيفشون كوتاهى كنن؟ اين مسئله ى ساده چرا با بى توجهى بايد براى دخترك من درد اور باشه و دل من و پدرشو به درد بياره. كدوم پدر و مادرى تحمل ديدن درد كشيدن بچه شو داره؟   *دختركم من و بابا خيلى دوستت داريم* ...
26 خرداد 1391

گوشواره دار شدن

ديروز صبح پرنيان با بابا جون و عمو جون رفت دكتر و گوششو سوراخ كرد تا بتونه مثل مامان گوشواره بندازه(هوراااا) از همون اول تصميم گرفته بوديم هر وقت خود پرنيان خواست گوششو سوراخ كنيم، البته فكر ميكرديم تا ٣-٤ سالگى طول ميكشه كه خودش بخواد. ولى ديديم هر وقت گوشواره ميبينه ميخواد كه بندازم به گوشش و وقتى ميگفتم كه بايد بري دكتر تا گوشتو سوراخ كنه ميگفت " نه " ،اخه پرنيان يه كوچولو از دكتر ميترسيد و هر وقت دكتر رو ميديد گريه ميكرد.(تا قبل از اينكه بره و گوششو سوراخ كنه تنها دكتري كه ميشناخت دكتر فولادوند بود كه تا يك سال و نيمه گى معمولاً واسه واكسن ميرفتيم پيشش) تا اينكه بعد مدتى كه من از خوبيهاى دكتر گفتمو خودش با اسباب بازيهاش شد دكتر عر...
24 خرداد 1391
1