پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

روزهايي كه ميگذرد و خاطره ميشود

1391/11/12 1:05
نویسنده : Nasi&M
522 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي وقته چيزي ننوشتم .. انقدر تو اين مدت مشغول كلنجار رفتن با پرنيان بودم كه حوصله اي نداشتم كه بيام و چيزي بنويسم.... خيلي اتفاقا افتاد و خيلي خاطره ها برامون موند... نميدونم از كجا شروع كنم...... متفکر

اول از همه اتفاقي براي خودم افتاد كه يه جورايي يه تحول بزرگ تو زندگيمون حساب ميشه. يه معجزه ي ديگه مثل پرنيان ، نميدونم از پسش بر ميام يا نه ؟؟؟؟!!! اميدوارم كه بتونم ... حتماً ميتونم همراهي رو كنارم دارم كه تنهام نميذاره، پس حتماً ميتونم. ميتونيم

  ميخوام از دختركم بگم . از اينكه خيلي مهربونه، خيلي وقتا خيلي چيزا رو ميفهمه كه ما فكر ميكنيم نميفهمه. چقدر زود داره بزرگ ميشه هرچي ميگذره رفتارش حتي چهرش بزرگتر ميشه..

داشتم عكساشو ميديدم از نوزادي تا حالا ديدم چقدر چهرش تغيير كرده ... گاهي دلم واسه اون روزايي كه همش تو بغلم بود و شير ميخورد تنگ ميشد.. البته الان هم خصلتاي دوست داشتنيي داره كه اون موقع نداشت مثلاً وقتي ميبينه جاييم كبود شده يا زخم شده انقدر قشنگ نوازشم ميكنه و ميبوستم كه دلم غش ميره.بغلماچ بعد ميگه :(عزيز دلم الان خوبي؟؟ ).

وقتي مامانيه جون صدام ميكنه و برام حرف ميزنه هزار بار قربون صدقهش ميرم و گاهي فقط حواسم به طرز حرف زدنشه و متوجه چيزي كه ميگه نميشم، اونوقت ازش ميخوام دوباره بگه اونوقت با يه نُچ كوچولو از سر اعتراض دوباره تعريف ميكنه .  بعضي چيزارو خيييلي بامزه تلفظ ميكنه، شعر ميخونه برامون. تازگيا شعر هادي هدي رو( نمايش عروسكي دوران بچگي خودمون) يادش داديم و برامون ميخونه. 

ميگه: عروكگا  عروكگا ... اوجاييد  اوجاييد.....  دادربزرگ هادي اُدا بياييد.   بياييد.  بياييد

ميگه :عمو دَنجير باف   بَله   دنجير مو باااافتي؟؟.  ببَله. بابا اومده.  چي چي اوده؟؟.  نُنُد  و بيبيش   بيا بخوريم ... با صداي هاپو     هاپ هـاپ هاپ

داريم چايي ميخوريم با باقلوا ، به باقلوا اشاره ميكنه و با لحن خاصش ميگه: اينا چيه؟؟؟؟  ميگم : باقلوا . ميخوري؟  ميگه : بله منم دايي باق بابا ميخوام

داريم حاضرميشيم بريم دكتر، براي اينكه باهامون بياد ميگه: منم دديض شدم ميام. بعد رفتيم دكتر و نوبتمون كه شده و رفتيم تو يه گوشه ساكت و اروم نشسته، وقتي دكتر پاهاش حرف ميزنه و شوخي ميكنه ميگه : (من مريض نيستم من خوبم .) دكتره غش كرده بود از خنده.

 هفته ي پيش از تو كشو، فيلم عروسي مارو پيدا كرده اورده خودش دستگاه رو روشن كرده و سي دي رو گذاشته توش اومده كنترل رو ميده من ميگه ( عروسي نِنينم) منم اول متوجه نشدم عروسي منظورش چيه بعد كه ديدم صداي فيلم عروسيمون از بلندگوي دستگاه پخش ميشه و جعبه ي سي دي عروسي رو زمينه تازه فهميدم جريان چيه. خلاصه يك هفته اي ما هر روز فيلم عروسيمون رو ميديديم تااينكه طي يك عمليات زيركانه سي دي رو غيب كرديم تا از سرش افتاد. كلاً وقتي اسم سي دي مياد تنمون ميلرزه كه مبادا باز دختركمون پيله كنه و باز روز از نو روزي از نو، الان فقط چند تا برنامه ي تلويزيون به انتخاب ما ميبينه مثل تلي توبيز، بارني گاهيم باب اسفنجي و لالايي شبكه پويا.

اخه جريان تلويزيون ديدن پرنيان از اين قراره كه : وقتي تي وي جديد اومد خونمون تي وي قديميه با يه دستگاه فلش خوان رفت تو اتاق پرنيان و اينجوري بزرگنرين اشتباه ما شكل گرفت و بي خوابيا و بد خلقياي دخترك عزيزتر از جونمون شروع شد. اولش گاهي كه كار داشتم و پرنيان دم پام اصرار به بازي ميكرد براي اينكه به كارم برسم براش خاله شادونه رو كه تو فلش ريخته بوديم ميزاشتم ، بعد گربه ي اوازه خوان هم اضافه شد البته با اين تفاوت كه من دائم بايد ميرفتم و عقب جلو ميكردم ريپيد ميزدم تا اون قسمت شعر خوندنشون بياد و چون شعر اولش رو خيلي دوست داشت به گربه اوازه خوان ميگفت :( نونه كو) (اسمشو از يك مصرع از شعر اولش گرفته بود). شبا قبل خواب ميرفت ميشست جلوي تلویزیون و به زور چشماشو باز نگه ميداشت تا ببينه .. ما هم اولش مدارا ميكرديم و اخراش كلافه ميشديم و شبمون با عصبانيت و دعوا تموم ميشد و از همه بدتر اينكه اون فيلم و كلنجارا تو ذهن پرنيان ميموند و تا صبح نا اروم ميخوابيد و با گريه از خواب بيدار ميشد و باز هم بساط قبل خواب و ديدن فيلم رو داشتيم، اخر ديديم اينجوري نميشه يه روز كه پرنيان خونه مامي بود بابا جون تلویزیون و دستگاه رو جمع كرد و وقتي پرنيان سراغشو گرفت گفتيم يه اقايي اومد و برد و تا جايي كه ميتونستيم تلويزيون ديدن رو كنترل كرديم. البته خودمون هم زياد اهل تلويزيون ديدن نيستي جز شبا باقي روز خاموشه. خلاصه اينكه ديگه كابوسا و بد خوابيدنا و اعصاب خورد كنيامون تموم شد. و الان تنها مسئله اي كه هست اينه كه پرنيان قبل خواب كلي بهونه مياره و تا حد امكان خوابيدنشو به تعويق ميندازه , مثلاً يه بار ميگه پلو ميخوام ،يه بار ميگه سيب ميخوام ،يه بار ميگه اب ميخوام . كه اون هم بعد مدتي حل ميشه.متفکر

 از استقلال طلبيش بگم كه تازگيا شدت گرفته و همه ي كاراشو خودش بايد انجام بده.....لباسش رو خودش بايد بپوشه و در بياره ، از پله ها خودش بايد بالا و پايين بره،  همه جا بايد پياده بريم ،مسواكشو خودش بايد بزنه. غذاشو خودش بايد بخوره و خلاصه بساطي داريم.

از يك تا هفت رو به راحتي ميشماره و بقيه اش رو جا به جا ميگه.  معناي نوبت رو درك كرده و وقتي بهش ميگيم اول نوبت يكي ديگه ست و بعدش نوبت تو صبر ميكنه و به وقتش ميگه نوبت منه.    

راستي چند وقت پيشا كه هواي تهران به شدت الوده شد و همزمان همهگي سرما خورديم ، ددي جون يه پيشنهاد عالي داد و ما صبح جمعه رفتيم تو ارتفاعات امامزاده داود تا هم هوايي بخوريم هم برف بازي كنيم. با اينكه هوا خيلي سرد بود ولی برف زيادي نبود تا اينكه بعد يكي دو ساعت رانندگي و بالا رفتن جايي رو پيدا كرديم كه برفاش هنوز اب نشده بود ولي يخ زده بود و اسمون ابي پيدا بود . از ماشين پياده شديم و شروع كرديم به برف بازي با اينكه نشد بچه ها ادم برفي درست كنن و خوب گوله برفي درست كنن ولي خوش گذشت . براي پرنيان تجربه ي خوبي بود. تو راه همش ميگفت بريم بَف بازي ولي وقتي پياده شد از ترس اينكه رو برفاي يخ زده بخوره زمين جم نميخورد. مثل عروسكا وايساده بود و برف بازي تبسم رو نگاه ميكرد. خنثیدست ددي درد نكنه كه يه روز قشنگ رو برامون رقم زد.

 يك هفته اي كه مامي و ددي رفتن شمال و سمي مهمون ما بود، تو اين يك هفته پرنيان همش پيش سَمي بود و بهش ميگفت ( بازي تُنيم ) و شبا قبل خواب يه كم تو رختخواب سمي قل ميخوره ، كلاً وقت خواب كه ميشه پرنيان بازيش ميگيره يا رو تخت بالا پايين ميپره يا قِل ميخوره.

هفته ي پيش هم نامزدي دايي بود و پرنيان مثل جوجه اردكايي كه دنبال مامانشون ميرن همه جا دنبال من بود و در ضمن لباسش رو خيلي دوست داشت.

غذا خوردنش هنوز تعريفي نداره . وقت نهار كه فقط ماست ميخوره و قبل خواب يادش مي افته گشنشه . شب هم كم ميخوره و سانس دوم موكول ميشه به قبل خواب. و من همچنان اميدوارم كه باگذشت زمان بهتر بشه چون هيچ راهي جواب نداده و ترجيح ميدم جاي عصباني شدن و دعوا باهم كنار بيايد.چون يك چيز هست و اون هم اينه كه......  

 اين روزها ميگذره و با همه ي خوشي ها و سختي هاش خاطره ميشه كه از يااوريش لذت خواهيم برد.

چقدر اين پست طولاني شد .......

این هم دخترکم که از هر چیز که بتونه بالا میره .....

 

 

و این هم دخترکم پرنیان و دختر عموش تبسم یا به قول پرنیان تبی تو جشن نامزدی دایی .....

 

پرنیان و تبسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله منير
16 بهمن 91 13:57
خدا اين دختر خوشجل موشجل و براي شما حفظ كن
باهات موافقم اين روزها مي گذره پس چه خوب كه به خوبي هاش فكر كنيم.


ممنونم منير جان انشاالله كوچولوي شما رو هم خدا براتون حفظ كنه.
درسته عزيزم ، خيلي هم زود ميگذره پس بهتره كه ادم از لحظه لحظه ش لذت ببره حتي سختياشم براي ادم شيريني خاص خودشو داره ، مادر بودن يعني اين ديگه
هدیه
17 بهمن 91 0:16
چرا انقدر عکسای دختر خوشگلمون کم بود؟؟؟؟.قربونش برم با این حرف زدنششش


ممنونم هديه جان كلاً چند وقتيه دوربين از دستم افتاده . بايد مثل مريم بگردم عكساشو از بقيه بگيرم. كه اونم تنبليم مياد هههههه 
مریم مامان رادین
18 بهمن 91 22:18
عزیز دلم قربون اون حرف زدن های قشنگت و کلمه هایی که با شیرین زبونی می گی، چقدر خانم شدی ماشالا دست مامانی درد نکنه وبلاگش رو آپ کرد دلم برات یه ذره شده بود، کی می شه من تو رو از نزدیک ببینم


مرسي مريم جان كه به وب دختركم سر ميزني. روزاي شيرين زبوني رادين فسقلي و دوست داشتني نزديكه. حسابي لذت ببر از روزاي با پسري بودن ، مواظب خودتون باشد، منم خيلي دلم ميخواد ببينموتون
ارکیده
15 اسفند 91 16:25
وای چقدر شیرینه اینطور حرف زدن بچه ها...مخصوصا پرنیان خوشگل ما از نزدیک که بشنویم گاز گرفتن داره هاااااااااا
ای جووووووووووونم


اصلاً لذتي داره شنيدن حرفاشون... مخصوصاً كه بعضي كلمات رو يه جور خاصي ميگن . ادم دلش ضعف ميره وقتي ميشنوه.
mona
22 اسفند 91 16:27
وااااااي دخترت خوووووووكشله.ببوسش


ممنونم مونا جان. خدا گل پسرت رو سلامت نگه داره برات . بوووس
مریم مامان رادین
6 فروردین 92 16:23
عیدت مبارک فسقلی خوردنی


عيد شما هم مبارك
ارکیده
6 فروردین 92 20:56
پرنیان خانوم خوشگل
انشالله هزار سال زیر سایه مامان و بابا زنده باشی گل خوشگل
به زودی داداشی میاد و همبازی پیدا میکنی


ممنونم عزيزم انشاالله كه شما هم هميشه سلامت باشيد و سايه تون بالاي سر دختر نازتون باشه
ارکیده(افسانه)
20 اردیبهشت 92 12:30
عزیزم..پرنیان خیلی شیرین حرف میزنهمطمئنا وقتی پرنیان بزرگ بشه از داشتن همچین مامان مهربونی که با حوصله براش وبلاگ مینویسه خیلی افتخار میکنه


ممنونم افسانه جان. شما لطف داري عزيزم... حالا دختركت كه انشاالله به دنيا اومد ميبيني كه چه دنياي شيريني دارن اين بچه ها. البته كه شما هم مادر مهربون و فداكاري هستي