پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

بعد از مدتها

1393/1/28 18:13
نویسنده : Nasi&M
456 بازدید
اشتراک گذاری

١٧/١١/٩٢

بعد مدت ها اومدم.. ولي نميدونم از كجا شروع كنم. بالاخره پسركم بعد نه ماه به دنيا اومد ولي برعكس خواهر خوشگلش اصلاً عجله نداشت.

 باز هم مثل دفعه ي قبل دكتر خودم نبود و ماه اخر من تحت نظر دكتر ديگه اي بودم، كه اصراري به انجام زايمان زودتر از موعدش نداشت....هر بار كه زنگ ميزدم تا تاريخ زايمان رو مشخص كنه ميگفت چند روز ديگه زنگ بزن تا بهت بگم تا اينكه بالاخره پويان گلم ١٠ مرداد به دنيا اومد.قلبماچ با اينكه خيلي توپول نبود ولي با وزن ٤١٠٠ تو اون روز سنگين ترين نوزاد و البته تنها نوزاد پسر بود. پرستارا كه شيفتشون عوض ميشد مي اومدن پويان و ببيننخوشمزه

 شب اول پسرکم اصلاً خوب نخوابيد و نزديكاي صبح يه كم خوابيديم. دلم خيلي براي پرنيان تنگ شده بود صدا شو كه شنيدم خيلي جلو خودمو گرفتم كه گريه نكنم تا دختركم ناراحت نشه ..ناراحت اولين شبي بود كه از هم دور بوديم، دلم واسه بغل كردنش خيلي تنگ شده بود. صبح پرنيان همراه باباش اومد بيمارستان و بعد انجام كاراي ترخيص و صحبت با دكتر راهي خونه شديم ولي از هر طرفي كه ميرفتيم راه به خاطر راهپيمايي روز قدس بسته بود، به هر زحمتي بود از اون شلوغي دور شديم و رسيديم خونه مامي.

برعكس دفعه ي قبل عمو اينا خونه مامي بودن ، تا رسيديم عمو پويان و بغل كرد و به پرنيان گفت : پويان واسه ما ، شما يه داداش ديگه واسه خودتون بياريد... پرنيان با گريه اومد پيش من گفت :مااااماااان میشه برام از اونا بخری؟به پويان اشاره ميكرد. همه خنديديم و من پرنيان و بغل كردم و گفتم بچه خريدني نيست و پويان از حالا تا هميشه برادر كوچولوش هست و ميمونه..بغل

 وقتي پويان دو هفته ش بود از دكتر موسوي وقت گرفتيم براي ختنه. چه روز سخت و لحظه ناراحت كننده اي بود. ياد گريه هاي پسرم كه مي افتم از ناراحتي حالم بد ميشه.گریه بعد از خاطره ي بدي كه تو دريا داشتم و در رفتم دست پرنيان و گريه هاي دختركم از درد اين سومين مورديه كه اصلاً دوست ندارم برام ياداوري بشه، حالم بد ميشه وقتي ياد گريه هاشون مي افتم.. با اينكه قبل عمل بهش استامينوفن و خواب اور داده بودن ولي طفلي بچه ام از درد چنان گريه ميكرد و جبغ ميزد كه جيگرم و انگار چنگ مينداختن. بعد چند دقيقه كه كار دكتر تموم شد شير دادم ، نا اروم بود ولي ساكت شد و شير خورد.. دكتر گفت پسر صبوريه بچه هاي ديگه مطب و ميزارن رو سرشون. مرد منه ديگه... البته دكتر كجايي كه الانشو بياي ببيني... ورووجك منه.

 خلاصه تا شب فقط يك بار گريه ي شديد كرد بعدم پسركم كه همينجوريش خوش خواب بود داروي خواب اور هم كه داديم كلاً همش خواب بود تا دو روز...خواب حلقه هم دوشنبه يعني ششمين روز افتاد. (٢٣ مرداد ، چهار شنبه ختنه شد) بعد بيست روز برگشتيم خونه مون و تولد گل دخترم رو خونه گرفتيمهورا

، راستي خودش با باباش رفت كيك تولدش و انتخاب كرد . كيك سيندرلا.... قربونش برم كه داره بزرگ ميشه و واسه خودش صاحب نظره... از فردا شب تولد من افتادم ، خسته شده بودم و تب و لرز و بدن درد گرفته بودم و ناي بلند شدن نداشتم . از اون روز تا يك ماه هر هفته با كوچكترين خستگيي دوباره تب و لرز ميگرفتم كه پزشك عمومي گفت از ضعفه شايد هم ميكروبي باشه و پزشك خودم گفته بود تب شيره، به هر حال بعد يك ماه خوب شدم..

از حال و اوضاع مون با دختركم بگم كه بعد به دنيا اومدن پويان به شدت حسادت ميكرد. روزاي اول كه واقعاً فكر ميكرد پويان عروسكه و دائم بايد مراقبش ميبوديم . كم كم حسادتاش نمايان شد و با هر كاري ميخواست جلب توجه كنه و بيشتر كارايي ميكرد كه ديگران دعواش كنن. تا الان هم بعد ٦ ماه همچنان حسادت ميكنه و ميخواد مثل پويان پوشكش كنيم و بغلش كنيم. گاهي هم چنان لپ پويان و فشار ميده كه گريه ميكنه.. اما خيلي وقتا پويان و ميسپارم بهش و واسه چندلحظه ميرم كارم و كنم. پويان قشنگم تو سه ماهگي ديگه كاملاً غلت ميزد و از چهار ماه هم شروع به خزيدن كرد و پنج ماهگي هم چهار دست و پا رفتم و شروع كرد، الانم كه نزديك هفت ماهگيه از لبه ي مبل و ميز و هر جايي كه بشه گرفت بلند ميشه ... دكتر فولادوند كه يه دكتر با تجربه ست و تو بيمارستان روزي ده ها بچه ويزيت كرده و الانم كم كم داره بازنشست ميشه ميگفت من تا حالا همچين موردي نديدم.. اينا همه نشانه ي هوش هست.. به ااااينننن ميگن بچه ي مامان ن ن ن . گلاي من ايشاالله هميشه سلامت و تندرست باشيد. امسال يه سال پر ماجرا بود، هم اتفاق خوب داشتيم هم بد، اول و تنها اتفاق بد امسال از دست دادن تنها مادر بزرگم بود ، عزيزم كه واقعاً برام عزيز بود و به دعاش و دل مهربونش خيلي ايمان داشتم، تو مهمونيي كه بابام براي پويان و پايان خدمت دايي عليرضا گرفته بود براي پويان دعا خوند و اون فوت معروفشم كرد، چقدر زود گذشت و دلم براش تنگ شده، نصف بچهگيم خونه عزيز بوده، حالا از اتفاقات خوب بگم، سميِ مهربونمون داره ميره خونه ي بخت. تو اين ماه عقدميكنن و ايشاالله سال بعد هم عروسي. اتفاق خوب ديگه هم عروسي دايي عليرضاس. دست ددي درد نكنه كه ما رو برد شانزه ليزه و لباس برامون خريد، و مامي هم يه لباس عروس خوششگل براي پرنسس من خريد . البته يكي قبلاً ددي خريده بود ولي انقدر پرنيان تو خونه پوشيد كه واقعاً كهنه شده . به قول عمه مينو " خيلي دختره" ، همش ميره سراغ لباساي جينگيل و درست كردن موها و قر و فر دخملونه. تو هر جمعي گل مجلس ميشه و همه عاشقش ميشن. ٩٢/١٢/٢٠ مراسم عقد سمي رو با خوبي گذرونديم و عروسي دايي عليرضا هم خوب و يه كم سخت گذشت. همهچيز خوب بود وفقط پويان هر صورت نا اشنايي ميديد چشماش و ميبست و جييييغ ميكشيد. تمام مدت مراسم عروسي پويان بغلم بود ، حتي نتونستم شام بخورم ، حتي پرنيان و براي شام خوردن سپردم به عمه مينو. اخر شب هم خونه ماماني اينا مراسم بود ولي من واقعاً توانش و نداشتم بيشتر از اون سر پا باشم و ما برگشتيم خونه. اميدوارم كه همه ي دخترا و پسرا خوشبخت بشن و تو زندگي شون به ارامش برسن. ديشب بعد از اينكه از خونه ماماني اينا اومديم راه افتاديم به سمت شمال و اذان صبح رو كه ميگفتن رسيديم شهرك، تقريباً هوا روشن ميشد كه خوابيديم البته پرنيان كه تو ماشين خوابيده بود بعد از گريه زاري و ديدن كارتن اومد بالاسرمون و ميگفت پاشيد هوا روشن شده. بالاخره بعد از تلاش بي فايده ش اونم خوابيد و امروز كلاً ساعتامون قاطي پاتي شده بود. پرنيان و تبسم هم خدا رو شكر تا حالا خوب با هم كنار اومدن و دعوا و كتك كاري نداشتن و خدا رو شكر انگاري اين دفعه اونقدي جنگ اعصاب نداريم. تا عيد ده روز ديگه مونده، امسال هم گذشت ، يكسال از عمرمون گذشت، امسال خيلي سال پر ماجرايي بود، سفر زياد رفتيم، غصه داشتيم و بعدش عقد و عروسي داشتيم. سال جديد هم يه نامزدي داريم، ميگن سالي كه نكوست از بهارش پيداست، با اين جشن شادي اميدوارم كه سال خوبي داشته باشيم. ٩٣/١/١٩ عيد امسال هم اومد و ما مثل هر سال شمال بوديم ولي امسال دو هفته زودتر اومديم . با اينكه هوا سرده ولي فضا و هوا انقدر خوب و دلچسبه كه ادم نميتونم ازش بگذره. بوي بارون ، بوي نم ، بوي علفاي خيس و گاهي هم بوي چوب سوخته خيلي لذت بخشه. بعضي روزا انقدر سرد ميشه كه ميچسبيم به بخاري و فضاي گرم تو خونه و بعضي روزا كه افتابي چنان گرم ميشه كه پنكه روشن ميكنيم. عيد امسال اولين عيدي بود كه پويان كوچولومون كنارمون و تو بغلمون بود. البته يك نفر ديگه هم بهمون اضافه شد و عيد كنارمون بود و اون عمو اميد بود. از پويان بگم كه حسسابي ووروجك شده و به همه جا سرك ميكشه، هيچ چيزي از دستش در امان نيست و به خاطر اقا پسرمون همه چيز رو اپن اشپزخونه ست . پرنيان هم مشغول بازي با تبسم و گاهي هم اقا پسر نخودي قاطي بازيشون ميشه. عيد امسال كلّي بچه اومد شهرك و حياط مون شلوغ شده بود. تبسم هم دوچرخه سواري ياد گرفت و با دو چرخه اش ميره و مياد و كلي كيف ميكنه. پرنيان هم ماشين سواري ميكنه. گاهي هم كه با هم دعوا ميكنن واقعاً عصباني ميشم و كلافه. پويان اونقدر بازيگًش شده كه بيشتر وقت و انرژي مو ميگيره حتي غذا خوردنم هم بي برنامه شده ، فقط وقتايي كه پويان خوابه ميتونم با خيال راحت بشينم و يه غذاي راحت بخورم. يه روز كه هوا خوب بود رفتيم نمك ابرود و به قول پرنيان كله كابين سوار شديم. يه روز هم كه رفتيم خونه دايي رضا فروشگاه رفتيم و واسه پرنيان يه پيراهن ابي خال خالي خريديم كه عاااااشقش شد . هواي اينجا عااليه و تا اواسط ارديبهشت كه نزديك نامزدي سمي هست اينجا ميمونيم.

پسندها (1)

نظرات (0)