پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

اخر بهار و شروع تابستان ما با دخترک

چيزي ديگه نمونده، يك ماه ديگه پسركمون مياد تو بغلمون. اين اواخرديگه داره سخت ميشه. مشكل خواب و تحرك و ناراحتي معده كه روز به روز شديدتر ميشه. ولي با وجود دختر شيرين و نازنيني مثل پرنيان و باباجونش تحمل سختيا رو برام راحت تر ميكنه. اين اخريا پسرك اخر شبا بازيگوشي ( به قول پرنيان بازي اووشي) ميكنه و تا دير وقت نميذاره بخوابم و گاهي بايد يك ساعت صبر كنم تا اروم شه و منم بخوابم. گاهي هم نصف شبا از خواب بيدارم ميكنه. ديروز رفتيم سونوگرافي و بعد يك ساعت نوبتمون شد و تو اين مدت پرنيان خانم كلّي برامون شيرين زبوني كرد و به بهانه ي اب خوردن ميرفتيم كه ببينه اتاقه دكتر چه خبره و هي به من ميگفت : (مامانی برو رو تخت اون اتاقه بخواب.) &nbs...
14 تير 1392

بهاری پر بار

واي خدا چقدر خوشحالم از داشتن دختركم... خييلي خوبه.. خيلي بهش افتخار ميكنم.... از هر نظر ازش راضيم و بهش افتخار ميكنم.. چند وقت بود پرنيان عادت كرده بود كنار ما ميخوابيد و وقتي خوابش ميبرد ميزاشتيمش تو تختش ، در واقع عادت كرده بود فقط كنار ما بخوابه و صبح هم به محض بيدار شدن ميومد كنار ما.(البته این افتخار کردن فقط واسه این موضوع نیست , پرنیان از همه نظر دختر خوبیه و خیلی خوب همه چیز رو درک میکنه)  اصلاً فكر نميكردم ستاره زدن رو تقويم واسه شبهايي كه خودش ميخوابه جواب بده. سه شبه دختركم تو تخت خودش و با بغل كردن مورچه كه يك سالي ميشه عروسك مورد علاقه ش شده ميخوابه، حالا قراره ستاره هاش كه بيشتر شد براش يه جايزه بخرم...  انقدر از اين ...
24 ارديبهشت 1392

روزهايي كه ميگذرد و خاطره ميشود

خيلي وقته چيزي ننوشتم .. انقدر تو اين مدت مشغول كلنجار رفتن با پرنيان بودم كه حوصله اي نداشتم كه بيام و چيزي بنويسم.... خيلي اتفاقا افتاد و خيلي خاطره ها برامون موند... نميدونم از كجا شروع كنم...... اول از همه اتفاقي براي خودم افتاد كه يه جورايي يه تحول بزرگ تو زندگيمون حساب ميشه. يه معجزه ي ديگه مثل پرنيان ، نميدونم از پسش بر ميام يا نه ؟؟؟؟!!! اميدوارم كه بتونم ... حتماً ميتونم همراهي رو كنارم دارم كه تنهام نميذاره، پس حتماً ميتونم. ميتونيم   ميخوام از دختركم بگم . از اينكه خيلي مهربونه، خيلي وقتا خيلي چيزا رو ميفهمه كه ما فكر ميكنيم نميفهمه. چقدر زود داره بزرگ ميشه هرچي ميگذره رفتارش حتي چهرش بزرگتر ميشه.. داشتم عكساش...
12 بهمن 1391

دختركم در بيست و هفت ماهگي

نمي دونم چه جوريه كه وقتي همه چيز مرتبه و طبق برنامه ست و زندگي روال خودشو طي ميكنه يه دفعه همه چيز به هم ميريزه، بچه اي كه تا ديروز خودش سر ساعت مشخص ميرفت تو تختش و ميخوابيد حالا با صد تا دوز و كلك و قربون صدقه و بازي رضايت به خواب نميده و از اون بدتر شروع ميكنه به لجبازي و نق زدن .   تو يه كتابي خونده بودم بچه ها گاهي براي رسيدن به خواسته شون از اون لجاجتا و به قول معروف كولي بازيا در ميارن كه ادم تو خوابم نميبينه كه تو اون شرايط قرار بگيره، ولي من چند وقت پيش تو يه همچين شرايطي قرار گرفتم ، طوري كه از فرط استيصال نميدونستم بايد چه كار كنم , يعني ميدونستم ولي به انجامش اطمينان نداشتم ، خلاصه كه لجاجت كار دستمون داد و دست پر...
12 آذر 1391

دختركم در بيست و شش ماهگيش

چقدر زود داره روزا ميگذره و دختركم بزرگ و بزرگتر ميشه و هر روز يه چيز تازه و جديد در موردش كشف ميكنم , گاهي از بازيگوشياش و خرابكارياش خيلي عصباني ميشم و ناخواسته دعواش ميكنم ولي لحظه ي بعدش پشيمون ميشم و يادم مياد كه بايد اين كارارو بكنه, بايد دنياشو كشف كنه, بايد هررر چيزي رو امتحان كنه.وقتي ميخوابه و بهش نگاه ميكنم ميبينم كه يه فرشته دارم و قدرشو نميدونم. اتفاقي نمي افته اگه همه ي قاشق چشنگال ها و وسايل كشو رو بفرسته زير يخچال, يا همه ي دستگيره هاي كابينت رو باز كنه و شل كنه, يا همهي دستمالاي اشپزخونه رو پخش زمين كنه, يا اينكه من سطل اشغال رو هر دفعه از يه گوشه پيدا كنم(اخه از سطل اشغال به عنوان چهارپايه استفاده ميكنه, اينجوريه ك...
21 آبان 1391

يك اخر تابستان پر ماجرا

چند وقتي نشد بيام و پست جديد بزارم، يه كم از نظر روحي خسته بودم و گذشته از اون يه مشكلي براي چشم نازنينم پيش اومد كه بيشتر سعي ميكردم استراحت كنم و تازه فهميدم كه ديدن چه نعمت بزرگيه . البته مشكل چشمم خيلي حاد نبود ولي با خودم فكر كردم اگه قرار باشه ادم ديگه نبينه زندگي چقدر سخت ميشه . واقعاً نمي تونم روزي رو تصور كنم كه دختر مثل ماهم رو نتونم بينم چون با ارزشترين چيز زندگي من پرنيانه . شايد اين پست يه كم طولاني بشه ولي خوب از اينجا شروع ميكنم كه... حدود يك هفته بعد از تولد پرنيان خانم يك دفعه با خودم فكر كردم كه ديگه كافيه، ديگه وقتشه كه پرنيان رو كاملاً از شير بگيرم و خدا رو شكر خدا رو شكر خيلي راحت تونستم انجامش بدم و چون تد...
24 مهر 1391

حسي به نام عذاب وجدان

گاهي خيلي بي اعصاب ميشم ، تا جايي كه اصلاً حوصله ي خودم رو هم ندارم ولي تمام سعيم رو ميكنم تا با دخترك مدارا كنم، ولي نمي دونم گاهي از دستم در ميره و اون وقت صداي منه كه بالاست و گريه ي پرنيانه كه همچنان ادامه داره. و بعدش يه حس بدي به نام عذاب وجدان همه ي وجودمو پر ميكنه . اون وقته كه عصبانيت جاي خودشو ميده به ناراحتي   امروز عصر كه از خونه ي مامي و ددي اومديم خونه ، پرنيان رفت سي ديي رو كه اورده بود گذاشت تو دستگاه و از من خواست تا براش تلويزيون رو روشن كنم ، و هرچي بهش ميگفتم كه : "عزيزم گلم الان بايد بخوابي. بيدار كه شدي با هم ميبينيم. " هيچ فايده اي نداشت، از من اصرار بود و از اون هم اصرار، اخر هم من كوتاه اومدم و پيش ...
10 شهريور 1391
1