پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

!Hey، Im 13 now

سلام، حدود ۷ سال گذشته و من الان فقط ۲ ماه تا ۱۳ سالگیم فاصله دارم! مامانم خیلی خوب منو درک می‌کنه و به نظرم خیلی خوشبختم که والدینی به این خوبی و مهربونی دارم.‌‌..فکر می‌کنم که واقعا خوش‌شانسم! از وقتی مدرسه ابتدایی رو تموم کردم تغییرات زیادی کردم، اما من هنوزم پرنیان کوچولوی مامانمم... و خواهم موند! مامان...ممنونم که خاطراتم رو نوشتی و باعث شدی با خوندنشون لبخند به لبم بشینه! خیلی دوستت دارم! ^-^♡ با عشق:))× -Parnian
29 تير 1402

دختر(١٤/٥/٩٥)

چه احساس قشنگي است براي يك مادر كه روز دختر به خود مي بالد از داشتنش ...دختر كه داشته باشي پر از لذت ميشوي هنگام شانه كردن موهاي ظريفش ... غرق در در شوق مي شوي وقتي بعد از ظهر گرم تابستان گوشواره هاي ميوه اي گيلاس هاي بهم چسبيده را به گوشش مي اندازي و تا انتهاي  شادي ميخندي و ميخندد...تاجي از ياس سفيد حلقه شده را روي  سرش ميگذاري و به عروسك زيبايت افتخار ميكني..... دختر كه داشته باشي بغض ميكني وقتي ميبيني چادر نمازش را به سر كرده و دستانش رو به آسمان است و براي عزيزانش دعا ميكند و ميان بغض لبخند ميزني وقتي ميفهمي كه همه سو قبله اوست و خدا را همه جا حاضر ميداند ، چه سجاده اش سوي ديگر از قبله است !.... دختر كه داشته باشي گاهي دلت مي...
14 مرداد 1395

دوران اشفتگي

مدتيه كه دچار اشفتگي شدم. از يك طرف با دختركم در جدالم گاهي نميدونم رفتار درست چيه. واقعاً تشخيص حد و حدود گاهي براي پدر و مادر ها خيلي سخت ميشه. از طرف ديگه هم پويان پسر انرژيك و خيلي كنجكاويه، تقريباً مهارش مشكله.  اين روزا نظم تو خونه مون معنايي نداره و هر چقدر كه تميز و مرتب كنم باز بهم ريخته ست، براي همين نسبت به مرتب بودن خونه ديگه زياد حساس نيستم. ميگذره. اين روزهاي شيريني كه فراموشم ميشه چقدر خوبه ميگذره و اميدوارم اينده هم هميشه همينجوري قشنگ باشه برامون. 🙏🙏🙏🙏🙏🙏 خيلي وقتا انقدر از نظر روحي پريشونم كه از زمين و زمان شاكي ام ولي گلاي من مطمئن باشيد كه وجود شماس كه به سرعت حالم و خوب ميكنه. يه بغل ، يه بوسه ي مادرانه ....
8 دی 1393

بعد از مدتها

١٧/١١/٩٢ بعد مدت ها اومدم.. ولي نميدونم از كجا شروع كنم. بالاخره پسركم بعد نه ماه به دنيا اومد ولي برعكس خواهر خوشگلش اصلاً عجله نداشت.  باز هم مثل دفعه ي قبل دكتر خودم نبود و ماه اخر من تحت نظر دكتر ديگه اي بودم، كه اصراري به انجام زايمان زودتر از موعدش نداشت....هر بار كه زنگ ميزدم تا تاريخ زايمان رو مشخص كنه ميگفت چند روز ديگه زنگ بزن تا بهت بگم تا اينكه بالاخره پويان گلم ١٠ مرداد به دنيا اومد. با اينكه خيلي توپول نبود ولي با وزن ٤١٠٠ تو اون روز سنگين ترين نوزاد و البته تنها نوزاد پسر بود. پرستارا كه شيفتشون عوض ميشد مي اومدن پويان و ببينن  شب اول پسرکم اصلاً خوب نخوابيد و نزديكاي صبح يه كم خوابيديم. دلم خيلي...
28 فروردين 1393

اخر بهار و شروع تابستان ما با دخترک

چيزي ديگه نمونده، يك ماه ديگه پسركمون مياد تو بغلمون. اين اواخرديگه داره سخت ميشه. مشكل خواب و تحرك و ناراحتي معده كه روز به روز شديدتر ميشه. ولي با وجود دختر شيرين و نازنيني مثل پرنيان و باباجونش تحمل سختيا رو برام راحت تر ميكنه. اين اخريا پسرك اخر شبا بازيگوشي ( به قول پرنيان بازي اووشي) ميكنه و تا دير وقت نميذاره بخوابم و گاهي بايد يك ساعت صبر كنم تا اروم شه و منم بخوابم. گاهي هم نصف شبا از خواب بيدارم ميكنه. ديروز رفتيم سونوگرافي و بعد يك ساعت نوبتمون شد و تو اين مدت پرنيان خانم كلّي برامون شيرين زبوني كرد و به بهانه ي اب خوردن ميرفتيم كه ببينه اتاقه دكتر چه خبره و هي به من ميگفت : (مامانی برو رو تخت اون اتاقه بخواب.) &nbs...
14 تير 1392

بهاری پر بار

واي خدا چقدر خوشحالم از داشتن دختركم... خييلي خوبه.. خيلي بهش افتخار ميكنم.... از هر نظر ازش راضيم و بهش افتخار ميكنم.. چند وقت بود پرنيان عادت كرده بود كنار ما ميخوابيد و وقتي خوابش ميبرد ميزاشتيمش تو تختش ، در واقع عادت كرده بود فقط كنار ما بخوابه و صبح هم به محض بيدار شدن ميومد كنار ما.(البته این افتخار کردن فقط واسه این موضوع نیست , پرنیان از همه نظر دختر خوبیه و خیلی خوب همه چیز رو درک میکنه)  اصلاً فكر نميكردم ستاره زدن رو تقويم واسه شبهايي كه خودش ميخوابه جواب بده. سه شبه دختركم تو تخت خودش و با بغل كردن مورچه كه يك سالي ميشه عروسك مورد علاقه ش شده ميخوابه، حالا قراره ستاره هاش كه بيشتر شد براش يه جايزه بخرم...  انقدر از اين ...
24 ارديبهشت 1392

روزهايي كه ميگذرد و خاطره ميشود

خيلي وقته چيزي ننوشتم .. انقدر تو اين مدت مشغول كلنجار رفتن با پرنيان بودم كه حوصله اي نداشتم كه بيام و چيزي بنويسم.... خيلي اتفاقا افتاد و خيلي خاطره ها برامون موند... نميدونم از كجا شروع كنم...... اول از همه اتفاقي براي خودم افتاد كه يه جورايي يه تحول بزرگ تو زندگيمون حساب ميشه. يه معجزه ي ديگه مثل پرنيان ، نميدونم از پسش بر ميام يا نه ؟؟؟؟!!! اميدوارم كه بتونم ... حتماً ميتونم همراهي رو كنارم دارم كه تنهام نميذاره، پس حتماً ميتونم. ميتونيم   ميخوام از دختركم بگم . از اينكه خيلي مهربونه، خيلي وقتا خيلي چيزا رو ميفهمه كه ما فكر ميكنيم نميفهمه. چقدر زود داره بزرگ ميشه هرچي ميگذره رفتارش حتي چهرش بزرگتر ميشه.. داشتم عكساش...
12 بهمن 1391

دختركم در بيست و هفت ماهگي

نمي دونم چه جوريه كه وقتي همه چيز مرتبه و طبق برنامه ست و زندگي روال خودشو طي ميكنه يه دفعه همه چيز به هم ميريزه، بچه اي كه تا ديروز خودش سر ساعت مشخص ميرفت تو تختش و ميخوابيد حالا با صد تا دوز و كلك و قربون صدقه و بازي رضايت به خواب نميده و از اون بدتر شروع ميكنه به لجبازي و نق زدن .   تو يه كتابي خونده بودم بچه ها گاهي براي رسيدن به خواسته شون از اون لجاجتا و به قول معروف كولي بازيا در ميارن كه ادم تو خوابم نميبينه كه تو اون شرايط قرار بگيره، ولي من چند وقت پيش تو يه همچين شرايطي قرار گرفتم ، طوري كه از فرط استيصال نميدونستم بايد چه كار كنم , يعني ميدونستم ولي به انجامش اطمينان نداشتم ، خلاصه كه لجاجت كار دستمون داد و دست پر...
12 آذر 1391

دختركم در بيست و شش ماهگيش

چقدر زود داره روزا ميگذره و دختركم بزرگ و بزرگتر ميشه و هر روز يه چيز تازه و جديد در موردش كشف ميكنم , گاهي از بازيگوشياش و خرابكارياش خيلي عصباني ميشم و ناخواسته دعواش ميكنم ولي لحظه ي بعدش پشيمون ميشم و يادم مياد كه بايد اين كارارو بكنه, بايد دنياشو كشف كنه, بايد هررر چيزي رو امتحان كنه.وقتي ميخوابه و بهش نگاه ميكنم ميبينم كه يه فرشته دارم و قدرشو نميدونم. اتفاقي نمي افته اگه همه ي قاشق چشنگال ها و وسايل كشو رو بفرسته زير يخچال, يا همه ي دستگيره هاي كابينت رو باز كنه و شل كنه, يا همهي دستمالاي اشپزخونه رو پخش زمين كنه, يا اينكه من سطل اشغال رو هر دفعه از يه گوشه پيدا كنم(اخه از سطل اشغال به عنوان چهارپايه استفاده ميكنه, اينجوريه ك...
21 آبان 1391