يك اخر تابستان پر ماجرا
چند وقتي نشد بيام و پست جديد بزارم، يه كم از نظر روحي خسته بودم و گذشته از اون يه مشكلي براي چشم نازنينم پيش اومد كه بيشتر سعي ميكردم استراحت كنم و تازه فهميدم كه ديدن چه نعمت بزرگيه . البته مشكل چشمم خيلي حاد نبود ولي با خودم فكر كردم اگه قرار باشه ادم ديگه نبينه زندگي چقدر سخت ميشه . واقعاً نمي تونم روزي رو تصور كنم كه دختر مثل ماهم رو نتونم بينم چون با ارزشترين چيز زندگي من پرنيانه . شايد اين پست يه كم طولاني بشه ولي خوب از اينجا شروع ميكنم كه... حدود يك هفته بعد از تولد پرنيان خانم يك دفعه با خودم فكر كردم كه ديگه كافيه، ديگه وقتشه كه پرنيان رو كاملاً از شير بگيرم و خدا رو شكر خدا رو شكر خيلي راحت تونستم انجامش بدم و چون تد...