پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

يك اخر تابستان پر ماجرا

چند وقتي نشد بيام و پست جديد بزارم، يه كم از نظر روحي خسته بودم و گذشته از اون يه مشكلي براي چشم نازنينم پيش اومد كه بيشتر سعي ميكردم استراحت كنم و تازه فهميدم كه ديدن چه نعمت بزرگيه . البته مشكل چشمم خيلي حاد نبود ولي با خودم فكر كردم اگه قرار باشه ادم ديگه نبينه زندگي چقدر سخت ميشه . واقعاً نمي تونم روزي رو تصور كنم كه دختر مثل ماهم رو نتونم بينم چون با ارزشترين چيز زندگي من پرنيانه . شايد اين پست يه كم طولاني بشه ولي خوب از اينجا شروع ميكنم كه... حدود يك هفته بعد از تولد پرنيان خانم يك دفعه با خودم فكر كردم كه ديگه كافيه، ديگه وقتشه كه پرنيان رو كاملاً از شير بگيرم و خدا رو شكر خدا رو شكر خيلي راحت تونستم انجامش بدم و چون تد...
24 مهر 1391

حسي به نام عذاب وجدان

گاهي خيلي بي اعصاب ميشم ، تا جايي كه اصلاً حوصله ي خودم رو هم ندارم ولي تمام سعيم رو ميكنم تا با دخترك مدارا كنم، ولي نمي دونم گاهي از دستم در ميره و اون وقت صداي منه كه بالاست و گريه ي پرنيانه كه همچنان ادامه داره. و بعدش يه حس بدي به نام عذاب وجدان همه ي وجودمو پر ميكنه . اون وقته كه عصبانيت جاي خودشو ميده به ناراحتي   امروز عصر كه از خونه ي مامي و ددي اومديم خونه ، پرنيان رفت سي ديي رو كه اورده بود گذاشت تو دستگاه و از من خواست تا براش تلويزيون رو روشن كنم ، و هرچي بهش ميگفتم كه : "عزيزم گلم الان بايد بخوابي. بيدار كه شدي با هم ميبينيم. " هيچ فايده اي نداشت، از من اصرار بود و از اون هم اصرار، اخر هم من كوتاه اومدم و پيش ...
10 شهريور 1391

پرنيان دو ساله شده

بالاخره برگزار شد، تولد دختركم كه از ماه ها قبل فكرمو به خودش مشغول كرده بود، و همه چي عالي بود، البته با كمك هاي بابا جون و راهنمايي هاي ريزه كاري مامي جون. از پارسال كه به خاطر مسافرت و واكسن زدن پرنيان قشنگمون نتونستيم براش يه تولد خوب بگيريم تو دلم مونده بود كه براش يه تولد خوب بگيرم و حتماً هم تم دار باشه و با كمك بابا جون موفق شدم  يه تولد كفشدوزكي بگيرم، و اين تولد اولين تولد تم داري بود كه توي خانواده و فاميل گرفته شد، براي همه جالب بود و به همه خوش گذشت، خدا رو شكر. كاراي تزيينش و لباس پرنيان رو خودم انجام دادم ، از همه بيشتر عاشق توتويي شدم كه براي دختركم درست كردم، خيييلي قشنگ شده بود مثل فرشته ها شده بود.  يادش به خ...
8 شهريور 1391

روزهاي بدون پوشك

دو سه روزيه كه تصميم گرفتيم تا دختركمون رو از پوشك بگيريم, فرشاي خونه رو(براي اطمينان) جمع كرديم و تند و تند عزيز دل رو ميبريم سرويس بهداشتي. البته من اولش مخالف بودم و دلم ميخواست يه موقعي باشه كه وقتم ازادتر باشه تا بيشتر حواسم به پرنيان باشه,ولي بابا جون خييلي كمك كرد و يه جورايي وقتايي كه خونه بود فقط اون هواسش بود و در اين بين سمي جون هم كه خونه ي ما بود  كمك ميكرد. حالا تو اين شرايط جمعه و شنبه مهموني دعوت شديم و رفتيم, يكيش خونه بابايي و اون يكي مهموني افطاري عموي من(محمد عمو) و من همش تو راه رفت و امد سرويس بودم , نه كه اعتراض كنم اتفاقا" حالا كه به قول معروف پروژه رو شروع كرديم دلم نميخواد با تنبلي و كوتاهي هم خودم و هم دخترك...
9 مرداد 1391

پرنيان در بيست و دو ماهگيش

دو روز پيش يعني يك شنبه,بابايي و ماماني با دايي اومدن خونمون و شما كلي با بابايي بازي كردي و كلي كيف كردي و اخر , شب بعد از يه حموم خوب تقريبا" بيهوش شدي. اخه بابايي هر وقت مياد كلي باهات بازي ميكنه. اون شب چندتا كار بامزه هم كردي كه هممون غش كرده بوديم از خنده. مثلا"يه قيف برداشته بودي و توش اب مي ريختي و سعي ميكردي از زيرش اب بخوري, ولي وقتي خم ميشدي قيف كج ميشد و ابي ازش بيرون نميومد. منم سريع دوربين و برداشتم و ازت فيلم گرفتم. ولي اخرش ديگه ياد گرفتي چطوري اب بخوري. دختركم چند شبه خوب نمي خوابي, اخه يه دندون اسياي ديگه داري درمياري. ديروز كه ديدم ياندازه ي يه سر سوزن دندونت از لثه بيرون زده بود. واسه همينم بود يه مدت لباسا و گا...
27 تير 1391

من ، بابا و دختر مثل ماهمون پرنيان(دلنوشته)

دختركم زنده ام به عشق تو                          نفس ميكشم به هواي تو  ميخندم به خنده ي تو    ميگريم به گريه ي تو                               و هستم به وجود تو ميدونم كه يه وقتايي كم حوصله و اخمو ميشم، ولي عشق مامان بدون كه توي دنياي من و بابا هيچ چيز به زيبايي و دوست داشتني تر از تو نيست. گاهي روزمرگى و سختي هاي زندگي خلقمو تنگ ميكنه و باعث ميشه واسه لحظه اي نبينم كه چه گوهري جلوي چشمامه و از دنيا شكايت ميكنم ،اما بعد يك دفعه به خودم ميام و ميبينم كه يه دختر ناز با چشماي معصومش و دستاي كوچولوش جلوم وايساده و همه ي دنياشو تو وجود من خلاصه كرده و اغوشم امنترين جاي دنياس براش (مثل شبايي كه انگار خواب بد ميبيني و وقتي تو بغلم م...
22 تير 1391

پرنيان خانه دار

دختركم با اجازت ميخوام يه كم از كارايي كه تو خونه انجام ميدي بگم. از اينجا شروع ميكنم كه هيچ چيزي نميتونه سد راهت براي رسيدن به وسيله اي كه ميخواي بشه و ديگه واسه خواسته هات به ما اتكاء نميكني و خودت دست به كار ميشي. مثلاً براي برداشتن موبايل بابا كه پشت قاب عكس رو ميز ضبط ميذاره ، ميز باند رو ميدي عقب و از اون پشت دستت بهش ميرسه( تازگي هام به موبايل ميگي " بل" ) ديگه اينكه وقتي مامان تو اشپزخونه هست شما هم كنار من هستي . البته روي سطل اشغال. امان از دست اين دختر با هوش كه هر جا دستش نميرسه يا ميخواد هم قد مامان بشه سطل اشغال و حول ميده و ميره روش مي ايسته. خدا نكنه كه سرت جايي گرم نباشه و من و جلوي ظرفشويي ببيني، اون وقته كه...
15 تير 1391

دخترك با ادبم

دخترك نازم ياد گرفته وقتي صداش ميكنم يا وقتي چيزي ازش مي پرسم و جوابش مثبته ميگه: بله وقتي بابا از بيرون مياد به استقبالش ميره ولي وقتي بابا ميخواد بره بيرون بايد يه جورايي جاي ديگه سرشو گرم كنم كه متوجه رفتن بابا نشه,اخه دختركم عاشق بيرون رفتنه. الانم با بابا رفته خريد براي همينم من فرصت كردم بنويسم. (گلم سعي كن هميشه از اخلاق و رفتار درست الگو برداري كني و اجازه بده رفتار و كردارت ازت تعريف كنه. به قول معروف:مشك ان است كه خود ببويد نه انكه عطار بگويد.)      *خيلي دوستت دارم نفسم* اينم يكي از عكسات كنار درياي خزر كه تو تعطيلات خرداد رفته بوديم و كلي با تبسم(دختر عمو) بازي كردي و مامان و مي مي رو يادت رفته بود...
4 تير 1391

لذت مادر بودن

واقعا" كه مادر بودن سواي اون اضطرابها و سختي هايي كه داره قشنگ ترين حس دنياس, خيلي حس خوبيه وقتي نه ماه موجودي رو توي بطن نگه داري و چه انتظار قشنگيه انتظار به دنيا اومدنش. چه لحظه ي قشنگ و بي ماننديه وقتي نه ماه انتظار تموم ميشه و براي اولين بار كوچولوت و بغل ميكني و دستاي كوچيكشو تو دستت ميگيري. از اون موقع هست كه تو چشم مادر هيچ چيز زيباتر از بچه اش نيست. چقدر حس خوبيه كه لحظه لحظه ي بزرگ شدنش رو مي بيني, وقتي اولين لبخندش و مي بيني, وقتي اولين غلتيدنشو ميزنه , وقتي اولين دندونش در مياد , وقتي شروع ميكنه به چهار دست و پا رفتن, وقتي اولين قدمش رو برميداره و وقتي براي اولين بار با اون صداي قشنگش صدات ميكنه همه ميشه جزو شيرين ترين لحظات...
27 خرداد 1391